آدم ها(بعضی هایشان) یک نقطه توی زندگی شان دارند که بالاخره یک وقتی می رسند به یک جایی که حسرت ِاز آن نقطه به قبلشان را می خورند، که آه خدایا کاش می شد برگشت به از آن نقطه به قبل. نقطه ای که قبل از آن مثلا خیلی ساده شاد بودند. خیلی عمیق می خندیدند. خیلی کارها می کردند. خیلی آدم خوبی بودند. خیلی بنده ی خوبی بودند. خیلی همه چیز بودند خلاصه، و بعد یکهو نمیدانم خوشی میزند زیر دلمان؟ یا چه مان میشود از آن نقطه به بعد! که گند میزنیم به خودمان و حال خوبمان و فقط مینشینیم به تماشای قبل از آن نقطه و آه می کشیم.
پ.ن: فکر میکنم هیئت هفتگی مان* که سال ها از آخرین باری که رفتم میگذرد چیزی بود که نرفتنش شد آن نقطه و روزهای پُر حسرت ِ بعدش.
* اسم دلنشینی داشت، بهشت!