هرچی زندگی بیشتر پیش میره، تعداد دوران هایی که گذراندیم و نِقو نوق(!) کردیم و حالا دلتنگ یک لحظه اش هستیم هم بیشتر می شود. کلا ما آدم های دلتنگ شو و حسرت خوره هرچیزی هستیم! و کاری هم نمی شود کرد. آخرین چیزی که دلتنگش هستم شب عروسی مان است که اگر میدانستم یک سال بعدش همسایه ی طبقه پایین مامانم اینا می شویم کمتر گریه زاری می کردم و بیشتر لبخند میزدم. از من به همه نصیحت دخترتان را نهایتا به یک کوچه بالاتر یا یک خیابان آن طرف تر شوهر بدهید ولاغیررر.
غمگینم. غمگین از اینهمه جوان تحصیل کرده ی بیکاری که داریم_یا تحصیل کرده و سرکار بی ربط_، از اینهمه سهمیه های رنگ و وارنگ تحصیلی،شغلی،وامی! که اکثرا لایقش نیستند، از اینهمه دزدی های ریز و درشتی که نمیدانم چه اعتقادی دارند؟، از اینهمه ظلم و بی عدالتی های ریز و درشت، از شنیدن حقوق های نجومی و بی دلیل زیاد و حقوق های حداقلی، از اینهمه فقر فرهنگی که تاسف برانگیزترین مسئله ست، از اینقدر آدم هایی که اسم اسلام را با رفتارها و حرف های نابخردانه شان زیر سوال می برند، از بابت ناامیدان و خسته دلانی که دلسرد شدند از کشور مثلا اسلامی مان، از آدم های غمگینی که صدای پُر از غم شان به جایی نمی رسد. کاش جایی در تقدیر امسالمان نوشته باشی: پایان غصه ها، ظهور.
خدایا به حق همین شب عزیز، ژن نه گفتن رو در من فعال و ژن رودربایستی رو کلا نابود کن. به فنا رفتم انقدر که بار این و اونو به دوش کشیدم و خلاف میلم عمل کردم و جیک نزدم دربرابر رفتار غلط خیلی ها، ولی میدونی که چقدر دلم خونه؟ 😒
حتی اعصابم نمیکشه تعریف کنم رفتارهای همکار به شدت عجیب، شدیدا پررررو و وحشتناک دورو رو.