فاطمیه که میشود،
آنقدر غم و غصه ها قاطی می شوند
که نمیدانی کدام را گریه کنی!
قامت خمیده، دست های بسته، غرور ِشکسته ...
[...]و تو تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی؟ روح و جسمت غرق جراحت بود و من نمی دانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود. تو از علی خسته تر. تو از علی مظلوم تر. علی از تو مظلوم تر. هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنی؟ تو چون کشتی، شکسته، پهلو گرفتی و پدر درست مثل چوپانی که گوسفندانش،داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلود، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت. قبول کن غم عاشورا هر چه باشد به این سنگینی نیست. پدر به هنگام تغسیل روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را. و پدر از این پس هزار عاشورا است.
کشتی پهلو گرفته از سید مهدی شجاعی
و کاش همینجا؛ گوشه ی سمت راست گوهرشادت که نگاهمان به هم گره خورده و چشم ها گنبد را قاب گرفتند، همینجا که حال ِخوشی دارد سحرها و همه چیز خوب است، همان وقتی که نسیم وزیدن گرفته و صدای العفوها به حق تو! توی گوشم میپیچد و چشم ها بارانی ست و دل ها آینه به لطف نظر کریمانه ات، دنیا برای من تمام می شد. برای بیست و یک سالگی که فردا تمام می شود نقطه بگذار جانم. من از بازگشت دوباره و روز از نو و روزهای بی تو می ترسم. همینجا؛ گوشه ی سمت راست گوهرشادت پایان خوبی ست.
مشکلات سختم آسان شد ولی کاری بکن
دل بریدن از تو دارد باز مشکل می شود
هیچ چیز به اندازه ی سفر مشهدی که خیلی منتظرش بودم و هی نمیشد و هی جور نمیشد مرا به وجد نمی آورد. آنقدر که نمی توانم حجم خوشحالی م را بریزم توی این کلمات. آنقدر که با هرچیزی که به ساکم اضافه میکنم هی بغض مینشیند توی گلویم و هی شادی میریزد توی دلم. آنقدر که هی صدای ذاکر را پلی میکنم و همراه ش میخوانم رضا دل و دل و دل و دلبر من. آنقدر که قلبم قرار ندارد و لحظه شماری میکند برای باب الجواد. برای آن پله های ورودی حرم که بیایم چشم در چشم ضریح بایستم و عاشق تر شوم. برای بست شیخ طوسی، که بیایم جلوی در ِدارالهدایه و هی تند تند نفس بکشم آن عطر ناب حریم را. برای ستون های سردِسفید دارالاجابه که پناه روزهای بی پناهی ام بوده و هست. برای تمام ِدر و دیوار حرم. آخ عزیز ِجان و دلم؛ دوست داشتنت جا نمی شود در قلبم ...
اینجا با آنجا و همه جا فرق دارد، خوب که بو کنی ریه هایت پر میشود از عطر شهدا، هوا سبک ِ سبک است و آسمان نزدیک تر از هر جای دیگر و تو آرام تر از هر وقت دیگر. اینجا بهشت ِ کوچکِ ماست و این آقا .. این آقا رفیق روزهای خوب ماست! رفیق ِ خوب روزها، آسمانی شدنت مبارک.
این نگاه را و این لبخند را باید قاب گرفت
از آنجا به اینجا دید داری عزیزجان؟ از آدم دل شکسته ای که فقط نشسته و رفتن ها را تماشا کرده و دعا را به التماس خواسته و برای مشهدی که خیلی دیر شده اشک ها ریخته و به هر دری زده که بیاید اما نخواستنش، به آن آقای خوب ترین:
بلیط ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حـــرم نبود جای من؟
رفــیــق عــازم سفــــر، فقط «ســــلام» را ببر
ســفــــارش مــریــض حــضـــرت امـــــام را ببر
«سـلام نسخه» را بـبـر بـبـیــن دوا نمی دهد؟
از او بـپــرس ایــن مـریـض را شفـــا نمی دهد؟
...
چقدر تـــا تو با قطــارهـا سفـر کند دلش؟
چقدر بـگـــذرنـد زائـــرانـت از مـقــــابلش؟
چقدر بـــادهـــای دوریـــت مچـــالــه اش کنند؟
و دوستان به روزهـــای خوش حواله اش کنند؟
…
مــرا طـلای گــنــبــد تـــــو بی قـــــرار می کند
کسی مــــرا به دوش ابــــرهــــا سوار می کند
...
خیـــــال می کـنــد که دیدن تو قسمتش شده
هـمـیـن کسی که دارد از خودش فـرار می کند
بــه بــادهــای آشنـــای شــرق بوسه می دهد
بــه آتـــــش ارادت تـــــو افــتــخــــــار می کــنـد
به ایـن امیـــد، ضـــامـن رئـــوف، تا ببیندت،
هی آهـــوان بـچـــه دار را شکــار می کند
هـــزار تـــا غروب در مسیـــر ایستـــاده ام
به هـــر کـــه آمده به پایبوس نامه داده ام
مـــن از کـبــوتـــران گــنــبــد تـــو کمتـــرم مگر؟
کـه بـعـد سـالهــا نخـوانده ای مـرا به این سفر
قـطـارهــای عــــازم شمـــــال شــرق می روند
دقیقه های بی تــو مـثـــــل باد و برق می روند
کسی بلیط رفتنی به دست من نمی دهد
به آرزوی یک جــــوان خــــام تن نمی دهد
بلیط ماندن است مانده روی دستهــای من
در این همه مســـافــــر حرم نبود جای من؟
مهدی فرجی
وقتی کلمه ها یاری نمی کنند برای نوشتن، خواندن مطلبی که انگار از زبان تو نوشته شده کار را راحت می کند:
نمیخواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبهرو شد چون عاقبت واقعیت با آدم
روبهرو خواهد شد. نمیخواهم لاف بزنم. نمیخواهم خودم را گول بزنم. آدم
خوبی نیستم. دلم سیاه است. اینها شعار نیست. اینها واقعیت است. معلوم
نیست عاقبتم به کجا ختم میشود. نمیدانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم
داد. نمیدانم. الله اعلم! اما آنچه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی
نیست. نمیشود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمیخواهم لاف بزنم.
به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشقت هستم، من سینهچاکت هستم، من اگر
پایش بیافتد به پایت جان میدهم، من اگر به سرایت نیایم میمیرم، من به
عشق تو است که زندهام، قلبم در هر تپشش نام تو را صدا میزند، دوریت
آخرش مرا میکشد و از این حرفهای قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد.
لاف زدن آخرش گندش در میآید. لاف زدن آخرش آبروی آدم را میبرد. باید
واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلبم
احساسش میکنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه
درآمده باشد گهگداری از گوشهایش روزنی برای خورشید باز میشود و از قلب
سیاه من هم گاهی روزنی رو به نامت، باز میشود ولو ثانیههایی کوتاه. باید
واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرایت میافتم طوفانی
از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشمهایم خودش را میکوبد و من
طوفانزده میشوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نامت را دوست
دارم و به تکرارش در من رعشهای میافتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت
این است که به نامت گاهی دخیل میبندم و به پای نامت گاهی خیلی گریه
میکنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدمهای بد میتوانند
گاهی آدمهای خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیههایی کوتاه. باید واقعیت
را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو میشناسند.
با این واقعیتها
کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمیگیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور
کنم تا کسی مرا نبیند، تا آبروی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی
به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم
بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلفت عشقبازی کنند من به همین راضیم که
تنها از دور، پیچ و تابش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه
برایت بمیرند من راضیم که بگذاری به دیوار نامت تکیه بدهم، سر بگذارم
روی زانو و تا ابد، هقهق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضههای
تو بمیرند من فقط به همین راضیم که بگذاری گوشهای از روضههای تو دوزانو
فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضیم که فقط گاهی بگذاری باد، برایم بغض ِ تو را بیاورد...
به قلم بید مجنون(+)
هوای حرم، هوای حسین، هوای شب جمعه زد به سرم(+) یا (+)