من گریه می کنم که تماشا کنی مرا، مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا ...
از آنجا به اینجا دید داری عزیزجان؟ از آدم دل شکسته ای که فقط نشسته و رفتن ها را تماشا کرده و دعا را به التماس خواسته و برای مشهدی که خیلی دیر شده اشک ها ریخته و به هر دری زده که بیاید اما نخواستنش، به آن آقای خوب ترین:
بلیط ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حـــرم نبود جای من؟
رفــیــق عــازم سفــــر، فقط «ســــلام» را ببر
ســفــــارش مــریــض حــضـــرت امـــــام را ببر
«سـلام نسخه» را بـبـر بـبـیــن دوا نمی دهد؟
از او بـپــرس ایــن مـریـض را شفـــا نمی دهد؟
...
چقدر تـــا تو با قطــارهـا سفـر کند دلش؟
چقدر بـگـــذرنـد زائـــرانـت از مـقــــابلش؟
چقدر بـــادهـــای دوریـــت مچـــالــه اش کنند؟
و دوستان به روزهـــای خوش حواله اش کنند؟
…
مــرا طـلای گــنــبــد تـــــو بی قـــــرار می کند
کسی مــــرا به دوش ابــــرهــــا سوار می کند
...
خیـــــال می کـنــد که دیدن تو قسمتش شده
هـمـیـن کسی که دارد از خودش فـرار می کند
بــه بــادهــای آشنـــای شــرق بوسه می دهد
بــه آتـــــش ارادت تـــــو افــتــخــــــار می کــنـد
به ایـن امیـــد، ضـــامـن رئـــوف، تا ببیندت،
هی آهـــوان بـچـــه دار را شکــار می کند
هـــزار تـــا غروب در مسیـــر ایستـــاده ام
به هـــر کـــه آمده به پایبوس نامه داده ام
مـــن از کـبــوتـــران گــنــبــد تـــو کمتـــرم مگر؟
کـه بـعـد سـالهــا نخـوانده ای مـرا به این سفر
قـطـارهــای عــــازم شمـــــال شــرق می روند
دقیقه های بی تــو مـثـــــل باد و برق می روند
کسی بلیط رفتنی به دست من نمی دهد
به آرزوی یک جــــوان خــــام تن نمی دهد
بلیط ماندن است مانده روی دستهــای من
در این همه مســـافــــر حرم نبود جای من؟
مهدی فرجی
- ۹۱/۱۱/۲۴