کاش می شد خدا را بوسید
[سه نقطه]
کسی بلیط رفتنی به دست من نمیدهد
به آرزوی یک جوان خام تن نمیدهد
بلیط ماندن است مانده روی دستهای من
در این همه مسافر حرم نبود جای منما سال هاست همه ی زندگیمان را گره زده ایم به ضریح شما و اخوی گرامتان، حرف یک روز و یک ماه و یک سال نیست. ما از ازل جیره خوار سفره ی کریمانه ی شماییم ... میلادتان مبارک
حضرت آقا؛
همه زندگی مان پیشکش یک لبخند شما
یک حجم بزرگ دلتنگی و بغض را ضمیمه کنید به تبریکمان
پ.ن : میلاد عمه کریمه و روز دختر مبارک :)
In that hour of need
When I was so lost
So lonely
You came to me
Took my breath away
Showed me the right way
The way to lead
You filled my heart with love
Showed me the light above
Now all I want
Is to be with you
...
گذشته سن ِ حضورت، ز سن ِ حضرت نوح
ولی شمار ِ مردم کشتی نکرده تغییری
کسی اگر که نداند، خدا می داند
فقط معطل مایی، اگر نمی آیی
...
خدای خوب ِ لحظات ِ تنهاییم
...
(جای خالی را پر کنید!)
صفحه ی وبلاگ را همینجور بیاید پایین تا برسید به ختم صلوات : )
میروم به روزگاری دور، به شهریور سه تابستان پیش، یک همچین روزی که خیلی یکهویی افتادم دنبال گرفتن پاسپورت برای کربلا و بعدترش که شدم مسافر اتوبوسی به مقصد کربلا ..
نمیدانم چه جور باید نوشت این حجم دلتنگی های گاه و بیگاه را و چطور باید لابه لای این کلمات گنجاند شوق دیدار را
حضرت ارباب، نیم نگاهی ..
که چرا یوسف گمگشته هنوزم که هنوز است به کنعان نرسیده است؟
*حمیدرضا برقعی