هیچ چیز به اندازه ی سفر مشهدی که خیلی منتظرش بودم و هی نمیشد و هی جور نمیشد مرا به وجد نمی آورد. آنقدر که نمی توانم حجم خوشحالی م را بریزم توی این کلمات. آنقدر که با هرچیزی که به ساکم اضافه میکنم هی بغض مینشیند توی گلویم و هی شادی میریزد توی دلم. آنقدر که هی صدای ذاکر را پلی میکنم و همراه ش میخوانم رضا دل و دل و دل و دلبر من. آنقدر که قلبم قرار ندارد و لحظه شماری میکند برای باب الجواد. برای آن پله های ورودی حرم که بیایم چشم در چشم ضریح بایستم و عاشق تر شوم. برای بست شیخ طوسی، که بیایم جلوی در ِدارالهدایه و هی تند تند نفس بکشم آن عطر ناب حریم را. برای ستون های سردِسفید دارالاجابه که پناه روزهای بی پناهی ام بوده و هست. برای تمام ِدر و دیوار حرم. آخ عزیز ِجان و دلم؛ دوست داشتنت جا نمی شود در قلبم ...