وقت هایی هم هست که یک بغض بزرگ، همه مان را ساکت می کند. وقت هایی مثل ماه عسل دیشب، که من همه اش فکر میکردم چقدر خوب میشد که تو هم برمیگشتی، همان وقت ها که مامان بزرگ با یک دنیا امید صبحش را شب می کرد...
باید مادر باشی و بچه ی ته تغاریت برود و حتی خبرش هم برنگردد تا معنی بازگذاشتن همیشگی در ِخانه را بفهمی. اصلا انتظار را از چشمان همیشه منتظر یک مادر ِمفقودالاثر باید درس گرفت. حالا یکی بیاید با همان ضرب و جمعی که 19روز تشبیه شد به 190سال، حساب کند 28 سال می شود چقدر؟ می شود چقدر بغض؟ چقدر انتظار؟ چقدر خون دل؟ چقدر حسرت؟ چقدر آه؟ من حساب و کتابم ضعیف است اما لابد آنقدر زیاد میشد که مادربزرگ قصه ی زندگی ما در بی خبری از ته تغاری اش، دق کرد و مُرد.
خدا که فقط مال ِ آدم های خوب نیست! خدا، خدای آدم های خلاف کار هم هست! فقط خداست که بین بنده هایش فرق نمیگذارد.
خداوند اِند لطافت است، اِند بخشش، اِند بی خیال شدن، اِند چشم پوشی و اِند رفاقت.
دیالوگ فیلم مارمولک