یک وقت هایی هست که حوصله ی هیچ کار و هیچ چیزی را نداری.حوصله ی روبه قبله شدن را حتی! دست و دلت به زندگی کردن نمیرود! این وقت ها دلت یک جایی را یا یک چیزی را میخواهد.حالت معنوی اش این است که دلت میخواهد تنها بروی حرمی، امام زاده ای، مسجدی، گلستان شهدایی، یک همچین جایی و زانو بغل کنی و تکه بدهی به ستون های سفید و چشم هایت را ببندی و توی خودت فرو بروی. حالت غیرمعنوی اش هم البته از بعد مکان؛ روی شن های ساحل است که دراز بکشی و به صدای آب گوش کنی و باران نرم نرم بیارد و تو خودت را محاکمه کنی و دست آخر دلت به حال خودت بسوزد! یک همچین وقت هایی مجبوری نقش بازی کنی که خوشحالی همه چیز آرومه. اما یک جای ِ دلت گرفته.یک جایی که نمیدانی یا میدانی اما خودت را به ندانستن میزنی. همچین وقت هایی دلم میخواهد خدا را بغل کنم و هق هق گریه کنم همه ی نمیدانم چه ام را!
کم آورده ام حضرت عشق! حرف های این روزهایم بوی ناشکری گرفته، اما تو بگذار به حساب درد و دل، خدای خوب ِ لحظات تنهاییم.
برای دوست خوب ِ لحظه های خوب و بدم:
دلم برای آن خنده های ریز ریز و بی صدایت،
ته کلاس303 تنگ است!
تولدت مبارک :)
بلند میشوم نوای سید ذاکر را قطع میکنم و میخوابم.یک خواب شیرین.
توضیح نوشت: یکی از ویژگی های متولدین اسفندماه، خیال پردازی آنهاست!
نه دلم میخواهد به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم
نه بادام چشم های چینی ها و ژاپنی ها را ویار کرده ام
و نه نسیم دبی و استامبول به کله ام زده
نه هوس دوبیتی بابا طاهر دارم
نه مات کیشم و نه موجی خزر
عجایب هند هم متعجبم نخواهد کرد
حتی منار جنبان هم دلم را نمی لرزاند
فاتحه سعدی و حافظ را هم از همین جا میخوانم
من فقط
یک بلیط رفت ِ مشهد می خواهم
حتی الامکان بی برگشت ...
منبع:نمیدانم
دیشب وقتی بیکاری امانم را بریده بود دفترهای خاطراتم را چیدم جلویم. همین دفترهای دخترانه که آخرهای سال ِ تحصیلی پر میشود از گل و بلبل و شعر و حرف و حدیث و یادگاری و خاطره ی دوستان. با خواندن هرکدامشان نیشم تا بناگوش باز میشود! روند بزرگ شدنمان توی این دفترها، که هر کدامشان مال یک مرحله از زندگی ست و به مقتضای سن پر است از خطوط خرچنگ قورباغه ی بچه دبستانی ها و برچسب های رنگ و وارنگ و شعر های لوس ِ دخترانه! کاملا محسوس است. بین این پنج دفتر یکیشان که از همه کوچک تر است را برمیدارم و یکهو چشم هایم پر میشود! اولش نوشته ام نجوای دل! و اولین صفحه اش تاریخ زده ام87/5/22 دوشنبه ... هی ورق میزنم و هی چشم هایم خیس تر. یادم می آید این دفتر قرار بود پر بشود از نامه های من برای خدا! و حالا نشسته ام و نامه ها را میخوانم و خط به خطش را گریه میکنم. (نه که فکر کنی مناجات نامه نوشته ام و عارفم و این ها! نه! همه اش قربان صدقه های دخترکی ست برای خدایش و آرزوهای ریز و درشتی که داشته و دارد! که اگر بخوانی ش بیشتر خنده ات میگیرد تا گریه!) میرسم به کلی عهد و قول و قرار. به کلی نذر. به توبه! به چیزهایی که یادم رفته بودم! میرسم به آخرین صفحه : 89/9/10 ... ورق میزنم
91/1/4 خدایا سلام. دلم برایت تنگ شده ...