ریکاوری
دیشب وقتی بیکاری امانم را بریده بود دفترهای خاطراتم را چیدم جلویم. همین دفترهای دخترانه که آخرهای سال ِ تحصیلی پر میشود از گل و بلبل و شعر و حرف و حدیث و یادگاری و خاطره ی دوستان. با خواندن هرکدامشان نیشم تا بناگوش باز میشود! روند بزرگ شدنمان توی این دفترها، که هر کدامشان مال یک مرحله از زندگی ست و به مقتضای سن پر است از خطوط خرچنگ قورباغه ی بچه دبستانی ها و برچسب های رنگ و وارنگ و شعر های لوس ِ دخترانه! کاملا محسوس است. بین این پنج دفتر یکیشان که از همه کوچک تر است را برمیدارم و یکهو چشم هایم پر میشود! اولش نوشته ام نجوای دل! و اولین صفحه اش تاریخ زده ام87/5/22 دوشنبه ... هی ورق میزنم و هی چشم هایم خیس تر. یادم می آید این دفتر قرار بود پر بشود از نامه های من برای خدا! و حالا نشسته ام و نامه ها را میخوانم و خط به خطش را گریه میکنم. (نه که فکر کنی مناجات نامه نوشته ام و عارفم و این ها! نه! همه اش قربان صدقه های دخترکی ست برای خدایش و آرزوهای ریز و درشتی که داشته و دارد! که اگر بخوانی ش بیشتر خنده ات میگیرد تا گریه!) میرسم به کلی عهد و قول و قرار. به کلی نذر. به توبه! به چیزهایی که یادم رفته بودم! میرسم به آخرین صفحه : 89/9/10 ... ورق میزنم
91/1/4 خدایا سلام. دلم برایت تنگ شده ...
- ۹۱/۰۱/۰۴
نامه نوشتن به خدا رو هم تا حالا تجربه نکردم..باید خیلی آرامش بخش باشه..