کجایی حضرت صاحب؟
حالا که دارم اینها را می نویسم نه جمعه هست نه سه شنبه، نه وقت و مناسبت خاصی. اما دلم گرفته از نبودنت. باور کن هزار و چهارصد سال و اندی خیلی عدد بزرگی ست. خیلی سال است. خیلی درد عمیقی است. خیلی بیشتر از تحمل ماست. همین خوده من، نه به اندازه ی بیست و چهار سالی که عمر کردم، به اندازه ی همین چهار پنج سالی که بهتر میفهمم، خسته شدم از چشم انتظاری و این هفته و آن هفته کردن. چه برسد به هزار سال و صد سال. قلبم خیلی سنگین شده از دیدن این حجم بدی ها و سیاهی ها و کاری نتوانستن کردن ها. دلم می گیرد از بی عدالتی ها، از غیراسلامی بودن ایران ِ اسلامی مان، از بی اخلاقی ها، بد اخلاقی ها، از کامنت های پُر از توهین و فحش ِ اینستاگرام خطاب به هرکسی، از عکس ها و فیلم هایی که پست می کنند در صفحه هایشان. غصه ام می شود وقتی چشم تو چشم بچه های کار می شوم و نگاهم به چهره های خسته ی آدم ها می افتد. دلم می گیرد از دیدن برج های خالی از سکنه و آدم های بی جا و مکان، دل گیر می شوم از دیدن پیام های بازرگانی و حتی جشنواره فجر! من خسته ام. خسته و غمگین.
حالا میفهمم که واقعا چقدر ایمان میخواهد که امامی را ندیده باشی و بین اینهمه بی عدالتی ها و دزدی ها و زرنگ بازی های حال خراب کن، تاب بیاوری و به او امید و یقین داشته باشی. کاش تا دیر نشده، زودتر بیایی، تا از دست نرفتیم.
- ۹۴/۱۱/۲۵
با دیگران نشستی
رو کن به هر که خواهی ...
گل پشت و رو ندارد ...