عزیز ِ خوب ِ من بی نهایت_نگاه کن!بی نهایت!_ از اینکه فردا، یک گوشه از گوهرشادت نشسته ایم و نگاه هایمان به گنبد طلایی ات گره خورده و صدای امین الله می آید و باد برایمان عطر تو را می آورد؛ خوشحالم.
برخلاف نظر سایر خواهرشوهران گرامی که زن دادنِ داداش ها، برایشان پروژه ی خیلیییی جالب و خوبیست و آرزویش را دارند و فلان و بهمان، از نظر من سخت ترین کار ممکن، سپردن عزیزترین آدم زندگی ات به دیگری ست. داماد کردن داداش ِ آدم، آن هم برای منی که داداشم خیلی داداش است؛ حس خوشحالی ِ آمیخته به غمی ست!؛ لذا دیشب که کنار عروسش نشسته بود و لبخندهایشان را در قاب دوربین ثبت میکردم و بعد آنطرف تر به نظاره ی خوشبختی شان نشسته بودم، همه ی خاطرات بیست و یک سال و چندماهه ی برادر بودنش، خوشحالی، نگرانی و غم ِ خواهرانه را چک چک گریه کردم!