هوالعشق

هوالعشق

زیر دین چهارده معصومم اما گردنم
زیر دین حضرت علی بن موسی بیشتر

طبقه بندی موضوعی
آرشیو

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

تقصیر ماست غیبت طولانی شما

بغض گلو گرفته پنهانی شما ..

http://upload.tehran98.com/img1/he6x79loqjr8vmx14f6.jpg

 معرفی کتاب:

کمی دیرتر ...

از سیدمهدی شجاعی

  • هوالعشق
آنه! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت، وقتی روشنی چشمهایت، در پشت پرده های مه آلود اندوه، پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات، از تنهایی معصومانه دستهایت ، آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت، و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات، حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟ آنه! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری، در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی، و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار تو ...

http://upload.tehran98.com/img1/bbiimxg1esx2gtpdwb.jpg

چقدر بوی عید و بهار میاد!

  • هوالعشق

از آنجا به اینجا دید داری عزیزجان؟ از آدم دل شکسته ای که فقط نشسته و رفتن ها را تماشا کرده و دعا را به التماس خواسته و برای مشهدی که خیلی دیر شده اشک ها ریخته و به هر دری زده که بیاید اما نخواستنش، به آن آقای خوب ترین:


بلیط ماندن است مانده روی دستهای من

در این همه مسافر حـــرم نبود جای من؟


رفــیــق عــازم سفــــر، فقط «ســــلام» را ببر

ســفــــارش مــریــض حــضـــرت امـــــام را ببر


«سـلام نسخه» را بـبـر بـبـیــن دوا نمی دهد؟

از او بـپــرس ایــن مـریـض را شفـــا نمی دهد؟

...

چقدر تـــا تو با قطــارهـا سفـر کند دلش؟

چقدر بـگـــذرنـد زائـــرانـت از مـقــــابلش؟


چقدر بـــادهـــای دوریـــت مچـــالــه اش کنند؟

و دوستان به روزهـــای خوش حواله اش کنند؟

مــرا طـلای گــنــبــد تـــــو بی قـــــرار می کند

کسی مــــرا به دوش ابــــرهــــا سوار می کند

...

خیـــــال می کـنــد که دیدن تو قسمتش شده

هـمـیـن کسی که دارد از خودش فـرار می کند


بــه بــادهــای آشنـــای شــرق بوسه می دهد

بــه آتـــــش ارادت تـــــو افــتــخــــــار می کــنـد


به ایـن امیـــد، ضـــامـن رئـــوف، تا ببیندت،

هی آهـــوان بـچـــه دار را شکــار می کند


هـــزار تـــا غروب در مسیـــر ایستـــاده ام

به هـــر کـــه آمده به پایبوس نامه داده ام


مـــن از کـبــوتـــران گــنــبــد تـــو کمتـــرم مگر؟

کـه بـعـد سـالهــا نخـوانده ای مـرا به این سفر


قـطـارهــای عــــازم شمـــــال شــرق می روند

دقیقه های بی تــو مـثـــــل باد و برق می روند


کسی بلیط رفتنی به دست من نمی دهد

به آرزوی یک جــــوان خــــام تن نمی دهد


بلیط ماندن است مانده روی دستهــای من

در این همه مســـافــــر حرم نبود جای من؟

 

مهدی فرجی


  • هوالعشق

وقتی کلمه ها یاری نمی کنند برای نوشتن، خواندن مطلبی که انگار از زبان تو نوشته شده کار را راحت می کند:


نمی‌خواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبه‌رو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد. نمی‌خواهم لاف بزنم. نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دل‌م سیاه است. این‌ها شعار نیست. این‌ها واقعیت است. معلوم نیست عاقبت‌م به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمی‌دانم. الله اعلم! اما آن‌چه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمی‌شود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمی‌خواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشق‌ت هستم، من سینه‌چاک‌ت هستم، من اگر پای‌ش بیافتد به پای‌ت جان می‌دهم، من اگر به سرای‌ت نیایم می‌میرم، من به عشق تو است که زنده‌ام، قلب‌‎م در هر تپش‌ش نام تو را صدا می‌زند، دوری‌‎ت آخرش مرا می‌کشد و از این حرف‌های قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در می‌آید. لاف زدن آخرش آب‌روی آدم را می‌برد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلب‌م احساس‌ش می‌کنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گه‌گداری از گوشه‌ای‌ش روزنی برای خورشید باز می‌شود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نام‌ت، باز می‌شود ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرای‌ت می‌افتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشم‌هایم خودش را می‌کوبد و من طوفان‌زده می‌شوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نام‌ت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشه‌ای می‌افتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نام‌ت گاهی دخیل می‌بندم و به پای نام‌ت گاهی خیلی گریه می‌کنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدم‌های بد می‌توانند گاهی آدم‌های خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو می‌شناسند.
با این واقعیت‌ها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمی‌گیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آب‌روی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلف‌ت عشق‌بازی کنند من به همین راضی‌م که تنها از دور، پیچ و تاب‌ش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برای‌ت بمیرند من راضی‌م که بگذاری به دیوار نام‌ت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هق‌هق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضه‌های تو بمیرند من فقط به همین راضی‌م که بگذاری گوشه‌ای از روضه‌های تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضی‌م که فقط گاهی بگذاری باد، برای‌م بغض ِ تو را بیاورد...

به قلم بید مجنون(+)

هوای حرم، هوای حسین، هوای شب جمعه زد به سرم(+) یا (+)


  • هوالعشق

http://aazarm.persiangig.com/ax/banirazi_khazaaei/banirazi_faraj_r112_1.jpg

  • هوالعشق

پرندگان را به دسته‌های مختلفی تقسیم کرده‌اند. اما من گمان می‌کنم می‌شود همه‌ی پرندگان را به سه دسته تقسیم کرد:

۱- پرندگانی که بال دارند و پرواز می‌کنند.

۲- پرندگانی که بال دارند و پرواز نمی‌کنند.

۳- پرندگانی که بال ندارند ولی پرواز می‌کنند.

پرندگان دسته اول و دسته دوم را همه‌ی ما می‌شناسیم ولی پرندگان دسته سوم را کم‌تر کسی می‌شناسد:

پرندگانی که بدون بال پرواز می‌کنند! پرندگانی که می‌خندند! پرندگانی که گریه می‌کنند! پرندگانی که فکر می‌کنند! پرندگانی که می‌نویسند! آری، تنها پرنده‌ای که بال ندارد ولی می‌تواند پرواز کند، انسان است.

منظور از پرواز انسان، پرواز با هواپیما نیست؛ بلکه پرواز خود انسان است آن هم بدون بال، یعنی بدون بالی که دیده شود. با دو بال ظریف عقل و عشق. با دو بال لطیف خیال و احساس.

انسان می تواند دو بال برای خود دست و پا کند و با آن‌ها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در آن‌جا می‌ریزد، و پر فرشتگان و حتی پر جبرئیل هم در آن‌جا می‌سوزد. تا روی ناف قلّه‌ی قاف، تا زیر سایه‌ی بال سیمرغ، تا آغوش مهربان خدا…

اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند. اگر طوفان و باد بگذارند. اگر دام و دانه و صیاد بگذارند. اگر قفس‌ها و کرکس‌ها و هرکس‌های دیگر بگذارند و قصه‌ی ما در این دفتر، قصه‌ی همین فرشتگان زمینی است که بال‌های‌شان را با آرزوی پرواز سرشته‌اند و سرنوشت پرواز را بر صفحه‌ی سفید بال‌های‌شان نوشته‌اند.

پرندگانی که دستی بر بال‌شان سنگ بسته، پرندگانی با بال‌های لاغر و خسته،‌ پرندگانی با بال‌های زخمی و شکسته، پرندگان مهاجری که از روستا به شهر می‌گریزند، پرندگانی که به مدرسه‌ی شبانه می‌روند، پرندگانی که با بال‌های وصله‌دار پرواز می‌کنند، پرندگانی که در حاشیه‌ی پیاده‌رو می‌خوابند و اما این قصه‌ها قصه نیست. قطعه نیست. مقاله و گزارش و خاطره هم نیست…

حرف‌هایی خودمانی که بر دل آدم سنگینی می‌کنند و تا آن‌ها را با کسی در میان نگذاری دلت سبک نمی‌شود. نمی‌شود این حرف‌ها را به جرم این که نه شعر هستند و نه قصه، در طاقچه ذهن پنهان کنیم تا غبار خاموشی و فراموشی روی آن‌ها بنشیند.

مگر هر حرفی باید در ظرفی، آن هم ظرفِ قالب‌های قراردادی شعر و قصه بگنجد تا بشود آن را بیان کرد؟ مگر همیشه باید آسمان را در چارچوب یک پنجره ببینیم؟ مگر همه‌ی تصویرها را باید در چارچوب یک قاب تماشا کنیم؟ مگر همه‌ی تعبیرها را باید در چارچوب یک قالب بیاوریم؟

اگر حرف، حرف باشد می‌رود و قالب مناسب خودش را پیدا می‌کند. اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد، تنها پرده‌ی گوش را به لرزه درمی‌آورد. اما اگر حرف از تار و پود دل برخیزد، پرده‌ی دل را هم می‌لرزاند. شاید این حرف‌ها در قالب‌های قراردادی قرار نگیرند؛ اما خدا کند دست کم یکی از این حرف‌ها در قلب‌های بی‌قرار؛ جای بگیرد.

زیرا : « در خانه اگر کس است             یک حرف بس است!»

قیصر امین پور

  • هوالعشق
کاش میشد بعد از اینکه تمام ِ روز که هزارجور فکر مختلف را با خودت بردی و آوردی و چند اتفاق یکهویی هم، یک دلهره ی بزرگ را تالاپ انداخته توی دلت! دست میکردی و مغرِ‌آشفته ات را درمی آوردی و می گذاشتی توی لیوانِ آبِ بالای سرت و بعد با خیال راحت توی سکوت مطلق، بدون فکر کردن به هیچ چیز و هیچ کس می خوابیدی!


  • هوالعشق
دل مرده ایم بدون تو اما مسیح من
یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن ..

http://media.farsnews.com/Media/8906/ImageReports/8906100246/18_8906100246_L600.jpg

  • هوالعشق
امروز وقتی با رفیق تمام چهارباغ و انقلاب و آمادگاه را وجب کردیم و از روی سی و سه پل به زاینده رود خشک زل زدیم و کنار بخاری ِ کافه، بستنی خوردیم و از مغازه ها و حراجی ها به وجد آمدیم و هوای باران زده را عمیق نفس کشیدیم و توی پارک کلی حرف و خاطره  گفتیم و خندیدیم و خندیدیم و توی خوشی مان غرق بودیم؛ پسر هشت ساله ی لواشک فروشی که از سرما توی خودش فرو رفته بود و فردا امتحان داشت و خاله خاله می کرد، زد زیر دل خوشمان و رفت.

  • هوالعشق

*خط میزنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟


*نجمه زارع

  • هوالعشق
head:script/span