هوالعشق

هوالعشق

زیر دین چهارده معصومم اما گردنم
زیر دین حضرت علی بن موسی بیشتر

طبقه بندی موضوعی
آرشیو

قبلا یک بار دیگر این نوشته را از وبلاگ بیدمجنون بازنشر کرده بود اما دلم خواست یک بار دیگر اینجا بگذارمش، حالا که تک تک کلماتش، باز هم انگار حرفِ دل خودم است


نمی‌خواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبه‌رو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد. نمی‌خواهم لاف بزنم. نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دل‌م سیاه است. این‌ها شعار نیست. این‌ها واقعیت است. معلوم نیست عاقبت‌م به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمی‌دانم. الله اعلم! اما آن‌چه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمی‌شود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمی‌خواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشق‌ت هستم، من سینه‌چاک‌ت هستم، من اگر پای‌ش بیافتد به پای‌ت جان می‌دهم، من اگر به سرای‌ت نیایم می‌میرم، من به عشق تو است که زنده‌ام، قلب‌‎م در هر تپش‌ش نام تو را صدا می‌زند، دوری‌‎ت آخرش مرا می‌کشد و از این حرف‌های قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در می‌آید. لاف زدن آخرش آب‌روی آدم را می‌برد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلب‌م احساس‌ش می‌کنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گه‌گداری از گوشه‌ای‌ش روزنی برای خورشید باز می‌شود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نام‌ت، باز می‌شود ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرای‌ت می‌افتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشم‌هایم خودش را می‌کوبد و من طوفان‌زده می‌شوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نام‌ت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشه‌ای می‌افتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نام‌ت گاهی دخیل می‌بندم و به پای نام‌ت گاهی خیلی گریه می‌کنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدم‌های بد می‌توانند گاهی آدم‌های خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو می‌شناسند.
با این واقعیت‌ها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمی‌گیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آب‌روی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلف‌ت عشق‌بازی کنند من به همین راضی‌م که تنها از دور، پیچ و تاب‌ش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برای‌ت بمیرند من راضی‌م که بگذاری به دیوار نام‌ت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هق‌هق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضه‌های تو بمیرند من فقط به همین راضی‌م که بگذاری گوشه‌ای از روضه‌های تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضی‌م که فقط گاهی بگذاری باد، برای‌م بغض ِ تو را بیاورد...

 

  • هوالعشق

کاش زندگی مثل یه دفترتقویم بود. میشد صفحه دوازدهم مهرماه رو پاره کرد و انداخت دور. انگار اصلا مهر هیچوقت دوازدهم نداشته! یازدهم، هوپ، سیزدهم! چی میشه مگه؟ درحال حاضر دل شکسته ترینم و تنها جایی که میخوام، یک گوشه از حرم امام رضاست با پسرم.

  • هوالعشق

چی میشد اگه یه بار فرصت داشتیم به عقب برگردیم؟ مطمئنم اگر هر کس این فرصت رو داشت، دنیا هم قشنگ تر میشد. آدم ها مهربون تر بودند. دل ها گرم تر. زندگی ها عاشقانه تر. خدایا؟ میخوای یکم دیگه فکر کنی؟ شاید نظرت برگشت!

  • هوالعشق

اینستاگرام گستره ی دیدم را خیلی وسیع کرد. پیش از این ما از دنیا، خودمان را می شناختیم و دور و وری ها را. با وبلاگی ها هم از پشت نوشته هایشان آشنا بودیم و اگر خیلی رفیق بودیم و آیدی یاهوی هم را داشتیم، شناختمان از هم تا دیدن یک عکس پروفایل بی کیفیت هم پیش می رفت. اما حالا اینستاگرام انگار دری باشد باز به زندگی ها و آدم هایش. بدون هیچ مرزی. آدم ترس برش می دارد گاهی. من دلم نمی خواست بدانم که آدم هایی هستند بی هیچ خط قرمزی یا با خط قرمزهای خیلی متفاوت تری نسبت به ما. من دلم نمی خواست بی فرهنگی و بی حیایی بعضی ها در کامنت ها و عکس هایشان توی چشمم باشد. نمی خواستم از اینهمه خبر بد و اتفاق های عجیب و رفتارهای غریب خبر داشته باشم. دلم می خواست در بی خبری خودم، هر بار صفحه ی وبلاگم را باز کنم و جواب کامنت وبلاگ زیبایی داری به وبلاگ من هم سر بزن را بگذارم و ته ِ تهش چراغ یاهومسنجرم را روشن کنم. من دلم می خواست دنیای مجازی که روز به روز بزرگ تر و ترسناک تر می شود به همین یاهو و بلاگ ختم می شد. به همان روزهای خوب که همه خوب بودیم یا شاید خودمان را به خوب بودن زده بودیم.

  • هوالعشق

شاید دیگر بی مزه و لوس یا زیادی باشد اما بگذارید این را هم از لذت های بچه داشتن بنویسم که دلم می خواهد وقتی به سمت بغلم می دود و دست هایش را دورم حلقه می کند و یک بوس روی صورتم می چسباند و ریز می خندد و لپش چال می افتد، زمان کش بیاید و دنیا در همین لحظه بیافتد روی دور تکرار، هی بدود بغلم، هی بوسم کند، هی بخندد، هی من بمیرم برایش.

کسی هست که هنوز شک داشته باشد برای بچه داشتن؟ 

  • هوالعشق

من آدم ضعیف یا شاید بی خیالی بودم که در تمام وقت هایی که خسته می شدم یا کم می آوردم اولین اقدامم، دعا برای مردن بود! مردن ساده ترین و دم دست ترین راه حل ممکن بود برایم. ولی حالا که مادر شدم، دورترین چیز از من، باید مردن باشد. نمی شود من نباشم برای پسرم. باید باشم که وقت هایی که زمین خورد، یاعلی بگویم و دستش را بگیرم. باید باشم که وقت هایی که احساس غربت کرد، بغلش کنم. باید باشم تا بغضش، گریه نشود. باید باشم که اجازه ندهم کسی صرف شوخی و خنده، اوقاتش را مکدر کند. نه اینکه من ادم مهمی باشم. مادر بودن مهم است. خدا خودش هم خوب می داند که باید هوای مادرها و بچه هایشان را بیشتر داشته باشد برای همین هر دویمان از یک تصادف شدید، جان سالم به در بردیم و دوباره به زندگی برگشتیم. تا دوباره مادر باشم و پسرم باشد.

  • هوالعشق

عمیقا دلتنگ دوران وبلاگ نویسی هستم که منتظر پست جدید رفقا بودیم و در انتظار کامنت جدید، صفحه ی مدیریت را رفرش می کردیم. حالا که اینجا سوت و کور تر از همیشه شده در کانال تلگرامم می نویسم. باشد که دلتنگی وبلاگ را برایم قدری التیام ببخشاید.

@kanoomemoaven

  • هوالعشق

می دونید؟ به نظر من آدم هروقت که یه غم بزرگ نشست تو دلش و قلبش شکست و مجبور شد جلوی اشک هاش رو بگیره و بغضش رو قورت بده، بعد که تنها شد و شب شد و خودش بود و خدای خودش،  حتما حتما باید گریه کنه، باید بغضش رو بترکونه و بذاره اشک هاش غمش رو بشوره و ببره، باید آنقدر گریه کرد که سبک شد و مطمئن شد به اندازه ی کافی غصه ی این غم رو خورده و دیگه خالی شده، باید گریه کرد وگرنه سنگینی غمش تا آخر رو دوشش می مونه، رهاش نمی کنه، لبخندش رو خشک میکنه، وگرنه بالاخره یه روزی از اینهمه غم تلنبار شده تو دلش و بغض خفه شده تو گلوش کم میاره  و میمیره. یه مرگ خاموش. 

  • هوالعشق

همه ی زندگی من:

چشم هایش، چشم هایش، چشم هایش، چشم هایش

  • هوالعشق
به نظر من بیشتر آدم ها در سه جای زندگی، حسرت گذشته ها و روابط نه چندان گرم شان با پدر و مادر را می خورند و بیشتر قدردان می شوند، بار اول وقتی آخر مراسم عروسی هم دیگر را در آغوش می کشند و خداحافظی  می کنند تا خانه ی پدری را با تمام آرامشش و محبت های خالصانه و بی منت شان ترک کنند. بار دوم وقتی پدر و مادر می شوند و تازه می فهمند وقتی از عشق حرف می زنند از چه محبت ِِ بی نهایت ِ  بی دریغی صحبت می کنند، تازه می فهمند چقدر ثانیه به ثانیه ی عمرشان، پدر و مادری بودند که مهربانی ها خرج کردند و دل نگران تمام لحظات زندگی آنها بودند، بار سوم وقتی که .. هیج دلم نمی خواهد از بار سومی که حسرت می خورم و پشیمان می شوم و دیگر هیچ راه جبرانی نیست بنویسم.  همین دو مرحله برای من بس است. نمی خواهم حالا که به آخر متن رسیدم بنویسم بروید دست پدرتان و پای مادرتان را ببوسید _چه خوب و خوش به حالتان که اگر همچین کاری می کنید_ اما مهربان تر باشیم، باحوصله تر باشیم ، بیاید بچه ی خوبی باشیم که بچه ی خوبی بودن خیلی راحت تر از حسرت خوردنِ بی فایده است. 
پ. ن:اگر هنوز به این دو مرحله نرسیدید خوش به حالتان، حسابی قدر بدانید که هیچ جا خانه ی پدری و هیچ کس پدر و مادر آدم نمی شود بخدا. 
  • هوالعشق
head:script/span